فرزانه شهامت | شهرآرانیوز؛ روی زمین نشستهایم؛ کنار تختخواب فاطمه. آهسته حرف میزنیم تا بیدار نشود. به عادت ماههایی که در شیرخوارگاه گذرانده است، همچنان موقع خواب، گوشه تختش کز میکند. آنجا که بود، خیلی چیزها داشت؛ از اسباببازی تا لباس نو و پرستارهایی که بهموقع شیشه شیر میدادند به دستش و پوشکش را عوض میکردند، اما از اصلکاریهای زندگی خبری نبود. فاطمه تا پیش از اینکه مهمان این خانه شود، خبر نداشت که در دنیا مردی هست به اسم بابا که وقتی کت میپوشد، یعنی میخواهد برود دردر و اگر لب بچینی، دلش به رحم میآید و تو را هم با خودش میبرد بیرون.
این را هم نمیدانست که کسی وجود دارد به اسم مامان و با هر قاشق غذایی که میگذارد دهانت، یک «جان» هم ضمیمهاش میکند. کسی نبود تا وقتی میخندد و دندانهای تازهنیشزدهاش را به نمایش میگذارد، قربانصدقهاش برود. معنی فامیل، مهمانی و بوسیدهشدن پیوسته لپهای برجستهاش را هم نمیدانست. او در یکونیم ماهی که مهمان خانه مریم و روحا... شده، این چیزهای مهم را فهمیده است. تا چند ماه دیگر که تکلیف پرونده قضایی و سرپرست واقعیاش تعیین شود، خدا بزرگ است. حیف بود این زمان از دست برود و فاطمه شانزدهماهه همچنان از زندگی خانوادگی بینصیب بماند.
فاطمه در بدو ورودمان به خانه، بیدار است. چشمانش به تلویزیون است و در ضمن ما را میپاید که برایش غریبه ایم. روی صندلی غذا نشانده شده است و دارد شبکه پویا را تماشا میکند. پیراهن گل گلی صورتی و خندههایی که با هر بار صدازدنش تحویلمان میدهد، لطافت دخترانه اش را دوچندان میکند.
از ماجرای زندگی او به دانستن همین قدر اکتفا کنید که مثل قدیمها در خانه به دنیا آمده است، از مادری معتاد. وضعیت پدر که به تازگی سروکله اش پیدا شده است، ماجرای خودش را دارد. پرونده در حال گذراندن روال زمان بر خود است. در این بین، فاطمه بود که روزهای طلایی عمرش را کنج شیرخوارگاه میگذراند، بی آنکه در این سرنوشت دخالتی داشته باشد. تا روشن شدن سرانجام پرونده، روح ا... و مریم پذیرفته اند که از او مراقبت کنند و به عبارتی «امین موقت» او باشند.
شاید برای زن و شوهرهایی که چتر محبتشان حداکثر روی سر فرزندان خودشان سایه میاندازد، تصمیم سختی باشد، اما برای این دو که سال هاست با یکی از مراکز وابسته به بهزیستی همکاری دارند، نه. «هفت سال پیش، وقتی دخترم کلاس چهارم بود، به هم کلاسی اش گفته بود دلم خواهر میخواهد. هم کلاسی اش که بعدها فهمیدیم دختری بی سرپرست است و در یکی از مراکز شبانه روزی بهزیستی زندگی میکند، گفته بود بیا من خواهرت باشم. آن دختر به دلیل وضعیتش، امکان حضور دائم در خانه ما را پیدا نکرد، اما بهانهای شد برای اینکه من و همسرم با این مرکز آشنا شویم.
ما آنجا همه تلاشمان را میکنیم تا خانوادههای در معرض آسیب، بچه هایشان را نگه دارند و کار به انتقال کودک به بهزیستی و نگهداری در مراکز شبانه روزی نرسد. چون این مراکز هرچه خوب باشند، جای خانواده را پر نمیکنند. این فعالیتها بود تا حدود یک سال پیش که شرایط قانونی برای امین موقت شدن فراهم شد و ما داوطلب شدیم.» اینها را روح ا... میگوید. متولد ۱۳۵۹ و دیپلمه است. چیزی که شنیدن حرفهای عمیق او و همسر سی وهشت ساله اش را لذت بخشتر کرده، صدای ظریف و آواهای مبهم فاطمه است؛ همین بابا، دَدَ و مامانهای شکستهای که به لطف حضور کوتاهش در این خانه یاد گرفته است.
«ای جان... بچه خوابید!» آن قدر گرم صحبت بودیم که متوجه نشدیم فاطمه، نشسته در صندلی غذایش خوابیده است. مریم او را در آغوش میگیرد و با احتیاط میگذارد توی تختخواب. لابد برای بانوی خانه هم سخت بوده است که با داشتن فرزندی هجده ساله، تجربه مادری را برای کودکی شیرخواره تکرار کند. میگوید: «بچههای شیرخوارگاه زندگی و خواب منظمی دارند. فاطمه هم بچه کم توقع و صبوری است. روزهای اول کمی سردرگم بودم. بعضی نکات بچه داری را فراموش کرده بودم. چند روز که گذشت، اوضاع دستم آمد و روال عادی زندگی مان از سر گرفته شد.»
علامت سؤالهای ذهنمان بیش از این است که با چند جمله مریم جواب بگیریم؛ مثلا واکنش اطرافیان به سرپرستی موقت کودکی غریبه. در کنار آنهایی که حمایت کردند، مریم صادقانه از دیگرانی اسم میبرد که از مخالفان تصمیم او و شوهرش بودند: «این قضیه برای خانواده مادری ام باعث کنجکاوی بود، به خصوص برای مادرم. موافق نبود. میگفت اگر بچه میخواهی، چرا خودت به دنیا نمیآوری؟ سرپرستی بچه یکی دیگر چه کاری است آخر؟ مادرم به محض ورود فاطمه به زندگی ما و دوسه بار دیدن او، طوری شیفته اش شده است که موضع قبلی خودش را یادش نمیآید.»
روح ا... ادامه صحبتهای مریم را صریحتر پی میگیرد و از ذهنیتهایی میگوید که برای هیچ کداممان غریبه نیست: «تا حرف از حضانت و امین موقت بودن را پیش میکشیم، میگویند معلوم نیست پدر و مادر این بچه چه کسانی هستند. ما اگر مسلمانیم، حق نداریم گمان بد ببریم؛ به همان دلیل که وقتی کسی دختر من را میبیند، اجازه ندارد حتی در ذهنش بپرسد که آیا موقع خلقت تو، پدر و مادرت عقد کرده بودند یا نه. اعتقاد دارم که باید به جای تجسس، اصل را بر صحت گذاشت. ما داریم انجام وظیفه میکنیم و کاری به این صحبتها نداریم.»
یکی دو روز پس از ورود فاطمه، نخستین مهمانی فامیلی برگزار شد و همه، تصمیمی که خبرش را شنیده بودند، به چشم دیدند. معصومیت فاطمه با آن خندههای خواستنی اش جای او را در دل اطرافیان حسابی باز کرده است.
بچه است دیگر. پیش بند میخواهد و کفش و لباس کوچک، همین طور اسباب بازیهایی که سرگرمش کند. شیرخشک، پوشک و چیزهایی از این دست هم که واجب است. فراهم شدن این مقدمات برای فاطمه، سادهتر از چیزی بود که مریم و روح ا... تصورش را میکردند: «بعضی چیزها را از موقعی که دخترم کوچک بود، نگه داشته بودم؛ مثل صندلی غذا و کالسکه. برای لباس، پیش از آمدن فاطمه فکرم مشغول شده بود که چه بگیرم و چه کار کنم، اما تا آمد، برایش رسید. هنوز هم دارد میرسد. به محض ورودش به خانه ما، اطرافیان که بچه کوچک دارند، زنگ میزدند و میگفتند اگر چیزی لازم دارید، بگویید. خلاصه که فاطمه از وقتی آمده، روزی اش را با کلی برکت با خودش آورده است.»
مریم با یقین درباره برکت صحبت میکند و وقتی از او میخواهیم برای آن مصداق بیاورد، میگوید: «دختر خودم وقتی اندازه فاطمه بود، خیلی بی قراری میکرد. گاهی نیمه شبها مجبور میشدیم با خودرو او را بیرون ببریم تا آرام شود. وقتی خواب بود، کسی جرئت نداشت نفس بکشد تا مبادا بیدار شود و جیغ زدن هایش شروع شود. فاطمه این طور نیست. نگهداری اش خستگی ندارد. دوسه شب پیش که دل درد داشت، باید او را بغل میگرفتم و راه میبردم تا آرام شود. سابقه کمردرد دارم. با این حال، فردای آن روز اثری از خستگی و کمردرد در من نبود. خودم هم تعجب کردم. اگر این انرژی و توان، اسمش برکت نیست و کار خدا نیست، پس چیست؟»
ترس از تورم و اینکه عضوی جدید، هرچند موقت، با هزینه هایش به خانواده اضافه شود، دغدغهای است که برای نان آور خانواده جدیتر از دیگران است. برای روح ا... که در کار فروش قطعات خودرو است، هم این دغدغهها مطرح بود؟ او میگوید: «در زندگی اهل حساب وکتاب هستم. حواسم بود که این بچه خرج دارد و اگر مریض باشد، دوا و درمان میخواهد، اما به این جنبه فکر نکردم و چرتکه نینداختم. فقط به وضعیت بچه فکر کردم.»
با لبخند ادامه میدهد: «شاید باورتان نشود، اما از وقتی فاطمه آمده است، دیگر لازم نیست برای هزینههای زندگی حساب وکتاب کنم. خودش جور میشود و این یعنی برکت.» مریم به نقل از دخترش که مهیای شرکت در کنکور سراسری است نیز این طور تعریف میکند: «دخترم میگوید با آمدن فاطمه زمانم برکت پیدا کرده است و بهتر به تست زدنم میرسم.»
او اضافه میکند: «شاید اینها به دلیل قدمی است که برای خدا برداشتیم. فرق است بین اینکه بچهای را برای رفع نیازهای خودت به خانه بیاوری یا به خاطر آینده آن بچه. ما به خاطر فعالیتی که در مرکز نگهداری از کودکان بی سرپرست و بدسرپرست داشتیم، با بچهها زیاد ارتباط داشتیم و این طور نبود که بگوییم کمبودی داریم. رضایت خدا مدنظر بود و کمک به یک بچه. ما فاطمه را ندیده بودیم و انتخاب نکردیم. درخواستمان فقط این بود که فرزند، کم سن وسال باشد.»
راضی اند از اینکه برای انتخاب مهمانشان تلاشی نکرده اند. روح ا... معتقد است: «می خواستیم انتخاب خدا را ببینیم. انتخاب ما شاید درست باشد یا نباشد، اما وقتی خدا انتخاب میکند، خودش بقیه چیزها را هم درست میکند.»
هر دو پذیرفته اند که این مهمانی مثل همه مهمانیهای دنیا موقت است و نباید به آن دل بست. میدانند که انتقال بچه به سرپرست واقعی اش در چند ماه آینده، شاید ضررهایی داشته باشد، اما برای آنها که سالها با کودکان و نوجوانان در مراکز نگهداری شبانه روزی سروکار داشته اند، یقین است که منافع طرح امین موقت به مراتب بیش از ضررهای احتمالی آن است.
فاطمه بیدار میشود. مریم شیشه شیرش را پر از آب میوه میکند و میگذارد در دستهای تپل او که جان میدهد برای بوسیدن.
پاگذاشتن به این خانه برای فاطمه هم یمن داشته است. دیگر خبری از عفونت ریهای که به علتش چند روز در بیمارستان بستری شده بود، نیست و از وقتی در آغوش خانواده قرار گرفته، یک بار هم به استفاده از اسپری تنفسی نیاز پیدا نکرده است.
مریم میگوید: «بعضی اتفاقها در دنیا هست که تا دلت را به دریا نزنی و تجربه اش نکنی، مزه اش را نمیچشی. امین موقت شدن یکی از آن هاست. لذتش در کلمات بیان نمیشود. فرق دارد با لذتتر و خشک کردن بچه خودت. گنگ بودن حرفهای ما و لذتی که داریم میچشیم، به همین علت است. باید تجربه اش کرد.»